شد یکی پروانه تا قصری زدور در فضای قصر دید از شمع نور بازگشت و دفتر خود باز کرد، وصف او در خرد فهم آغاز کرد،
یکی شمع رو از دور دید و بازگشت و به توصیف نشست.
ناقدی کو داشت در مجمع مهی، گفت او را نیست از شمع آگهی،
شد یکی دیگر گذشت از نور در خویشتن بر شمع زد از دورتر
پرزنان در پرتو مطلوب شد، شمع غالب گشت و او مغلوب شد،
بازگشت او نیز مشتی راز گفت از وصال شمع شرحی باز گفت،
ناقدش گفت این نشان ای عزیز هم‌چو آن دیگر نشان دادی تو نیز.
دیگری برخاست می‌شد مست مست پایکوبان بر سرآتش نشست
دست و گردن گشت با آتش بهم خویش را گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سرتا پای او سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور شمع با خود کرد همرنگش زنور
گفت این پروانه درکارست و بس پس چه داند اوخبرداراست و بس
تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان کی خبریابی زجانان یک زمان
لطفا به اشتراک بگذارید:     
🙏لطفا به اشتراک بگذارید