«هنوز هم خونه بزرگیه  و همیشه چشم بابات پی اون خونه بود. همه خونه‌ها بزرگند اگه دل بزرگ باشه . اصلا از همون موقع که مجرد بود به خونه پدری‌مون خوب می‌رسید‌. برق پول اشتهاش رو باز می‌کرد. همیشه دنبال این بود که خونه را از چنگ پدرمون در بیاره. خودش رو مالک بی چون و چرای خونه بابا می‌دونست. به دل نگیر از من. پدرت قبل از این که بابای تو باشه برادر من بوده. حالا هم که می‌بینی مرده‌اش  به این فضاحت افتاده  فقط برای پول پرستی‌اش نیست. فقط برای حق‌الناس کردن‌هاش نیست . البته اون‌ها هم دخیله در سرنوشت آدمی. اما قضیه بزرگ‌تر از این حرفاست عمو جان! »
عمو نادر اینها رو گفت و  لنگ لنگان رفت کنار پنجره. یک نخ از همون بهمن‌های همیشگی‌اش رو روشن کرد و به افق خیره شد.
کشف راز خونه پدری
روز خاکسپاری پدرم هم عمو نیومده بود. امروز روز هفتم بابام بود و باز هم همین حرف‌ها رو عموجان داشت تحویلم می‌داد. من سر در نمی آوردم چی می‌گه؟ اگر مساله مالی نیست پس چیه؟ چرا تا همین جای قصه رو تعریف می‌کرد؟ چرا بقیه رو نمی‌گفت؟ قضیه شاید عشقی بوده که خجالت می کشه بگه.
دیگه تاب نیاوردم پاشدم رفتم کنارش گفتم: می دونید که شما فقط برای من حکم عمو را ندارید، بلکه معلم من هم بودید اخلاق و عفت و پاکدامنی رو از شما یاد گرفتم. به عنوان شاگرد از شما خواهش می‌کنم که یا برای مراسم ختم پدرم تشریف بیارید یا  هرچه که هست به من هم بگید تا قانع بشم.
طوری با جذبه نگاهم کرد که پشتم لرزید. عمو نادر کم کسی نبود. کسی بود که یک سال رفت با ماشین مردم مسافر کشی کرد اما مغازه خودش را داد به کسی کار کنه که هیچ پشت و پناهی نداشت.  بالغ بر ده نفر رو از زندان به خاطر مسائل مالی نجات داده بود. بیشتر از پنج دختر و پسر را با حمایت سر خونه و زندگی فرستاده بود و خودم شاهد بودم دو  زندگی را که تا مرز طلاق پیش رفته بودند را نجات داد.
حالا اگر ختم برادرش نمی‌آید نمی‌شود به عنوان یک آدم لاابالی بهش نگاه کرد و انگ  دنیوی  به رفتارش زد. مادرم هم چیزی نمی‌دانست و تنها کسی که از راز این عداوت خبر داشت پدرم بود که  امروز روز مراسم ختم و هفتش بود.
 عمو راست می‌گفت بابام آنقدر پول دوست بود که گفته بود هفت و ختم من رو یکی بگیرید. مردم بخورند نخورند حرف در میارند.  
به خودم آمدم هنوز نگاهم می‌کرد. موهای سفید روی پیشانی‌اش تاب مجعدی داشت که آدم را می‌برد به سال‌های دور. با مهربانی دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت باشه برات تعریف می‌کنم بعدش هرکجا که تو خواستی با هم می‌ریم. خوبه؟
گفتم: پدرم تمام بدنش کرم گذاشت. هیچ پرستاری قبول نمی‌کرد بیاد جمع و جورش کنه . به روزی افتاد که در کثافت خودش غوطه می‌خورد. طوری آلزایمر گرفته بود که کلید را از دستش قایم می‌کردیم. بالاخره راحت شد. شما سخت‌ترش نکنید جلوی مردم چی بگیم آخه؟
دوباره پرسید خوبه؟
سر تکان دادم و نشستم.
 دو چای ریخت و نشست:
پدرت قادر بزرگتر از ما دوتا بود.
عمو صابر در ابرهای تصور
تعجب کردم و وسط حرفش پریدم: ما دوتا؟ مگه فقط شما دو برادر نبودید؟
نگاهم کرد: نه من دومی بودم و صابر سومی بود که واقعا هم صابر بود. صابر در عدد سن از من کوچکتر بود اما از همه ما بزرگتر بود. حتا از پدرمون هم بزرگتر بود.  بزرگ بود و از اهالی امروز بود به قول شاعر.
 گفتم من اسمشو نشنیدم عموجان. صابر؟ خب چی شد؟ زن و بچه داشت؟
کمی چای‌اش را خورد و ادامه داد: صابر دریای مهر و مهربانی بود.. یادمه سال ۵۴ که آخر دبیرستان بود به طور رایگان به کسانی که در تابستان درسی را تجدید شده بودند درس می‌داد. حتا یادمه از خونه لقمه‌های نون و پنیر می‌برد بیرون و دست‌خالی بر می‌گشت خونه. اول ما فکر می‌کردیم برای دوستانش می‌بره، بعدش متوجه شدیم برای افراد مستمند لقمه می‌بره. نماز می‌خواند و ما هیچ وقت متوجه نشدیم که نماز هم می‌خونه.
هیچ وقت بحث دینی یا دنیوی با کسی نمی‌کرد. رفقای خودش را داشت. پول توو جیبی که پدرمون به ما می‌داد به او هم می‌داد. اما بالای ده بار شاهد بودم که لباس‌هاشو وصله می‌زد و دوباره می‌پوشید. دیده بودیم لباس نو می خره اما ندیده بودیم بپوشه. هیچ وقت نفهمیدیم لباس‌های نوو خریداری شده را چه می‌کرد. پدرم یک سال به همه مون عیدی زیادی داد. صابرهمان روزِ اول عید رفت بیرون و شب با جیب خالی برگشت بدون این که حتا بیرون یک ساندویچ خورده باشد.
همه این‌ها در حالی بود که پدرت در یک شرکت استخدام شده بود و درآمدش رو روی هم می‌گذاشت و آنها را نزول می‌داد. همیشه هم با صابر لج بود که چرا به جای این که از بیرون بیاره تو خونه؛ از خونه می‌بره بیرون برای غریبه‌ها.
اما صابر غریبه و خودی نمی‌شناخت همه براش حکم خواهر و برادر را داشتند مگر آن که خودشون این حکم را نقض کنند.
انقلاب که شد  اداره بابات تعطیل بود با یک وانت توو خیابون‌ها بود که مال مردم رو مفت از چنگ شون در بیاره. حتا.. نباید بگم الان که مرده . اما یک بار هم به جرم خریدن مال دزدی نزدیک بود پاش سر بخوره که چون در گیرو دار انقلاب بود ولش کردند . یعنی پاسبان کلانتری آشنا بود. اما صابر می‌رفت و خونین بال بر می‌گشت. می‌رفت و با اسلحه می‌اومد. می رفت و کوکتل‌ها رو با خودش می‌برد. می‌رفت و می‌رفت مثل قطره‌ای که برای رسیدن به دریا سر از پا نمی‌شناسه.
 انقلاب که پیروز شد پدرمون غصه خوردن‌هاش شروع شد. فکر می‌کرد جبهه ملی میاد راس کار اما نیومد. اوضاع نابسامان رو که دید رخت بیماری به تن کرد و خون بود که از حنجره‌اش می‌ریخت بیرون. تاریخی رو که زندگی کرده بود تکه تکه خون شد و از حلقش به گل‌های قالی ریخت. یک شب  تابستانی درست یک ماه قبل از جنگ ایران و عراق پدر رفت و ما سیاه پوش شدیم.
 
 مراسم ختم بابا که تموم شد نشسته بودیم توو اتاق که بابات گفت این طوری نمیشه. باید یک فکری کرد. مادر گفت چه فکری قادرجان؟ با پررویی تمام گفت خونه میراثیه و مال همه است. حیفه. ما آینده داریم سر و سامون می‌خواهیم. و در حین همین حرف‌ها می‌خواست با اشاره سر از من هم تایید بگیره. من از شدت ناراحتی رفتم بیرون. همین که لب پله ها نشستم دیدم صدای داد و فریاد میاد.
برگشتم توو. باورم نمی شد صابر که آن همه در صبوری و حوصله زبانزد آشنا و غریبه بود یقه‌ی پدرت رو گرفته بود و چسبونده بودش به دیوار. پدرت خشکش زده بود. صابر مثل شیر می‌غرید. مادر جیغ می‌کشید اما صابر توجه نمی‌کرد. پدرت از ترس درجا نشست کنار دیوار. صابر با نگاه برافروخته گفت: اینجا معیار حق و باطله. تو هم امروز طرف باطلی. مادر را بخواهی عذاب بدهی زنده‌ات نمی‌گذارم، و رفت بیرون. همه ما خشک‌مون زده بود. عجیب بود از صابر این حرف. پدرت تا دو ساعت زبونش بند آمده بود.
بعد از آن ماجرا دیگه کسی از موضوع فروش خونه حرفی نزد و قادر هم با صابر حرف نمی‌زد. از اداره که می اومد می رفت بازار و جنس می‌خرید و انبار می‌کرد و گرون که می‌شد دو برابر قیمت می‌فروخت. یعنی اصلا وقت نداشت که با ماها حرف بزنه. برای شام خوردن و خوابیدن می اومد خونه. حتا جمعه‌ها هم پی پول درآوردن بود . اما صابر به همان رفتار مبارزاتی خودش ادامه می داد. برنامه اش کمک به مردم و نشست و برخاست با دوستان خودش و جلسات کتاب خوانی و ورزش و کوه و تفسیر قرآن بود. استخدام آموزش و پرورش شد  و  حاشیه شهر را برای معلمی انتخاب کرده بود. مثل پروانه دور مادر می‌گشت.
عمو از این که یک بند حرف زده بود خسته شد. پاشد و یک چند قدمی اتاق را راه رفت و یک نصفه لیوان آب خورد:
تا این که نوبت ضرب شصت شد. صابر یک شب سراسیمه آمد و وسایلش رو جمع کرد و مادر رو بوسید و رفت.  مادر ماند و موهای سپید و دری که دیگه به دست صابر باز نشد. مادر ماند و گهگاه حکم دادسرا که برای تخلیه خانه میراثی می‌امد . قادر برای خودش جا گرفته بود و رفته بود. و روز رفتنش از خونه به مادر گفته بود پسر الدنگت یقه منو گرفت چون حقمو می خواستم الان هم تا حقمو نگیرم ول کن شما ها نیستم. وایستادم تا بیچاره‌تون کنم. و مادر باز هم ماند و دل سپیدش . من ماندم و مادری که روز به روز از پا افتاده‌تر می‌شد. تا این که یکی از دوستان صابر خبر آورد که دستگیر شده. خدای من چطور این خبر را باید به مادر می‌دادم؟
چه طاقت فرساست مادری را به پیشواز پسری ببری که خود آگاهانه به پیشواز مرگ می‌رود؟ و چه طاقت فرساتر که پسر بزرگ همان مادر، در آزادی ظاهری به سر ببرد. پسری در زندان از پشت میله‌ها  قربان و صدقه مادری می‌رود که به دست پسر ارشد خود متهم به تصرف مال غیر شده است!
 ملول و غمگین بودم آن روزها و چه خوب شد که مادر پیش از تابستان ۶۷ دق کرد. پایان جنگ اعلام شد و یک روز که برای ملاقات صابر رفته بودم با تهدید و ارعاب از درب زندان مرا راندند. قادر سر از پا نمی شناخت و موقعی که به دادسرا آمده بود تا مطالبات خود از میراث خونه پدری را امضا کند تو را در بغل داشت . تازه فهمیدم ازدواج کرده و بچه دار شده اما به مادر پیرش خبر نداد تا مادر از این دنیا رفت. تمام این‌ها نمی‌توانست پیوند برادری را بین ما تا این حد پاره کند.
 اما چه چاره وقتی چند سال بعد یکی از دوستان صابر را دیدم و او بود که راز آن شب بهاری را برملا کرد. بیژن با صابر در یک شب دستگیر شده بودند و تا مدت‌ها نفهمیده بودند چگونه لو رفته‌اند تا این که معلوم شد پدرت برای آنکه از شر او راحت شود و یک ارث خور را از سر راه بردارد او را فروخته است. مدت‌ها زاغ او را چوب زده و متوجه روابط سیاسی صابر با دیگر اعضای کادر شده بود و آنچه که نباید اتفاق بیفتد اتفاق افتاده بود. پدرت مثل قابیل با سنگدلان تماس گرفته بود و باعث اعدام چند مبارز دلیر شده بود. مبارزانی که می‌خواستند دنیای بهتری بسازند . دنیایی که در آن هابیل زنده بماند و قابیلی در آن هرگز متولد نشود.
عرق سرد به پیشانی‌ام نشست. فقط پرسیدم عمو صابر من کجا چهره در نقاب خاک کشیده؟
و اکنون که درست ساعت پنج عصره و مراسم هفتم پدرم در حال برگزاری است من و عمو در جاده خاوران به سراغ خاک مردی می‌رویم که همچنان مزار ممنوعه‌ای دارد و انسان لوتی منشی مانند عمو نادر او را از خود بهتر و بزرگتر می‌داند.    
🙏لطفا به اشتراک بگذارید